جدول جو
جدول جو

معنی روشن بین - جستجوی لغت در جدول جو

روشن بین
بینا، دانا، هوشیار
تصویری از روشن بین
تصویر روشن بین
فرهنگ فارسی عمید
روشن بین
(مَهْ گِ رِ تَ /تِ)
بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) :
اشعار زهد و پند بسی گفته ست
آن تیره چشم شاعر روشن بین.
ناصرخسرو.
در دلم تا بسحرگاه شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین.
ناصرخسرو.
مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف
هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین.
سوزنی.
تو آفتاب مبینی برای روشن بین
که هست رای ترا بنده آفتاب مبین.
سوزنی.
مصلحت بود اختیاررای روشن بین او
زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین.
سعدی.
هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود
دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند.
؟ (از آنندراج).
، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
روشن بین
بینا دانا، روشنفکر
تصویری از روشن بین
تصویر روشن بین
فرهنگ لغت هوشیار
روشن بین
((رَ شَ))
دانا، روشنفکر
تصویری از روشن بین
تصویر روشن بین
فرهنگ فارسی معین
روشن بین
تیزبین، تیزچشم، روشن ضمیر، عاقبت نگر، مال اندیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روشن بین
روشن شدن، درخشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
ویژگی کسی که به جنبه های مثبت امور می نگرد، امیدوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشن بینی
تصویر روشن بینی
بینایی، دانایی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رُو شَ نَ / نِ)
روشن ضمیر. روشندل:
بس روشن سینه ایم اگرچه
در دیدۀ تو سیه گلیمیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ بَ صَ)
پاک نظرو بینا. (ناظم الاطباء). روشن بین. دانا:
خرد را تو روشن بصر کرده ای
چراغ هدایت تو برکرده ای.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
فالگو. فالگیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ جُ تَ)
تابان گشتن. درخشان شدن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف) :
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود
مرد چون دانا شوددل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
- روشن شدن انگور، نیک رسیده و پخته شدن آن. (یادداشت مؤلف) :
چو روشن شد انگور همچون چراغ
بکردند انگور هولک به باغ.
صیدلانی (از اسدی).
- روشن شدن (بودن) چشم یا دیده، قرور. قره. (دهار). به نور آمدن آن. از نابینایی و تاربینایی درآمدن آن:
آنکس که گرش اعمی در خواب ببیند
روشن شودش دیده ز پرنور جمالش.
ناصرخسرو.
- ، کنایه از رسیدن نشاط و خوشحالی و برق شادی در دیده در نتیجۀ یک خبر یا پیش آمد یا امر خوش، چون بازگشتن مسافر از غربت و بدنیا آمدن فرزند: چشمهامان روشن. چشمهاتان روشن. رجوع به مادۀ چشم روشن شدن شود.
- روشن شدن دل و رای، کنایه ازشادمان گشتن. مسرور شدن:
بجایی بگویم سخنهای تو
که روشن شود زو دل و رای تو.
فردوسی.
، افروختن. فروختن. افروخته شدن. برافروختن. اشتعال. مشتعل شدن. وقود. مقابل خاموش شدن. (یادداشت مؤلف) :
یک داغ دل بس است برای قبیله ای
روشن شود هزار چراغ از فتیله ای.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- روشن شدن سواد، روشن کردن سواد. ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب ’روشن کردن سواد’ در ذیل مادۀ روشن کردن شود.
، وضوح. (تاج المصادربیهقی) (دهار). آشکار شدن. مقابل پنهان شدن. مقابل مخفی شدن. (از یادداشت مؤلف). معلوم شدن. پیداآمدن. پدیدار گشتن. واضح شدن:
ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد
که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست.
مسعودسعد.
روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوا بود. (کلیله و دمنه). پس از این جای، روشن میشودکی... (سندبادنامه).
گر خاک مرده بازکنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ.
سعدی.
بیار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن.
حافظ.
- روشن شدن کار یا حال یا وضعی، از میان رفتن ابهام و اشکال آن. زایل شدن موانع و ابهامات آن. آشکار شدن حقیقت و ماهیت آن. (یادداشت مؤلف) : معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی).
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ.
، صبح شدن. روز شدن. (یادداشت مؤلف) :
چو روشن شود نامه پاسخ کنیم
به دیدار تو روز فرخ کنیم.
فردوسی.
چون روشن شد بار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204).
، در اصطلاح میخوارگان، کنایه از شراب خوردن و حالت خوشی و مستی پیدا کردن است
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
بینایی. دانایی، روشنفکری. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ بَ)
آنکه بیان او روشن است. فصیح
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُ شَ جَ)
آنکه جبین او روشن است. گشاده روی:
جبهۀ او را گشایشهایی از چین غضب
موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را.
صائب (از آنندراج).
باد ز عدل شه روشن جبین
روی زمین غیرت خلد برین.
؟ (از حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
روشنفکر. که فهم و ادراک روشن دارد. که دارای هوش سرشار و قوه تمیز است:
حیلش را شناخت نتواند
جز کسی تیزهوش و روشن ویر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ /رُو شَ بَ)
روشن بودن بیان و فصاحت
لغت نامه دهخدا
آنکه بنظر نیک در امور مینگرد مقابل بد بین، آنکه جهان آفرینش را پر از لطف و صفا می بیند مقابل بد بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن بصر
تصویر روشن بصر
روشن بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن بینی
تصویر روشن بینی
بینایی دانایی، روشنفکری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
کسی که به سرنوشت و پیش آمدها بدگمان نباشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشن بینی
تصویر روشن بینی
دانایی، روشنفکری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
Sanguine
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
sanguin
دیکشنری فارسی به فرانسوی
آبستن شدن، باردار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
ottimista
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
optimistisch
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
optimista
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
zuversichtlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
otimista
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
乐观的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
optymistyczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
оптимістичний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
жизнерадостный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
มองโลกในแง่ดี
دیکشنری فارسی به تایلندی