بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) : اشعار زهد و پند بسی گفته ست آن تیره چشم شاعر روشن بین. ناصرخسرو. در دلم تا بسحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین. ناصرخسرو. مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین. سوزنی. تو آفتاب مبینی برای روشن بین که هست رای ترا بنده آفتاب مبین. سوزنی. مصلحت بود اختیاررای روشن بین او زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی. هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند. ؟ (از آنندراج). ، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)
بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) : اشعار زهد و پند بسی گفته ست آن تیره چشم شاعر روشن بین. ناصرخسرو. در دلم تا بسحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین. ناصرخسرو. مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین. سوزنی. تو آفتاب مبینی برای روشن بین که هست رای ترا بنده آفتاب مبین. سوزنی. مصلحت بود اختیاررای روشن بین او زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی. هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند. ؟ (از آنندراج). ، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)
تابان گشتن. درخشان شدن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف) : که روشن شدی زو شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شوددل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. - روشن شدن انگور، نیک رسیده و پخته شدن آن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شد انگور همچون چراغ بکردند انگور هولک به باغ. صیدلانی (از اسدی). - روشن شدن (بودن) چشم یا دیده، قرور. قره. (دهار). به نور آمدن آن. از نابینایی و تاربینایی درآمدن آن: آنکس که گرش اعمی در خواب ببیند روشن شودش دیده ز پرنور جمالش. ناصرخسرو. - ، کنایه از رسیدن نشاط و خوشحالی و برق شادی در دیده در نتیجۀ یک خبر یا پیش آمد یا امر خوش، چون بازگشتن مسافر از غربت و بدنیا آمدن فرزند: چشمهامان روشن. چشمهاتان روشن. رجوع به مادۀ چشم روشن شدن شود. - روشن شدن دل و رای، کنایه ازشادمان گشتن. مسرور شدن: بجایی بگویم سخنهای تو که روشن شود زو دل و رای تو. فردوسی. ، افروختن. فروختن. افروخته شدن. برافروختن. اشتعال. مشتعل شدن. وقود. مقابل خاموش شدن. (یادداشت مؤلف) : یک داغ دل بس است برای قبیله ای روشن شود هزار چراغ از فتیله ای. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - روشن شدن سواد، روشن کردن سواد. ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب ’روشن کردن سواد’ در ذیل مادۀ روشن کردن شود. ، وضوح. (تاج المصادربیهقی) (دهار). آشکار شدن. مقابل پنهان شدن. مقابل مخفی شدن. (از یادداشت مؤلف). معلوم شدن. پیداآمدن. پدیدار گشتن. واضح شدن: ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست. مسعودسعد. روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوا بود. (کلیله و دمنه). پس از این جای، روشن میشودکی... (سندبادنامه). گر خاک مرده بازکنی روشنت شود کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ. سعدی. بیار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن. حافظ. - روشن شدن کار یا حال یا وضعی، از میان رفتن ابهام و اشکال آن. زایل شدن موانع و ابهامات آن. آشکار شدن حقیقت و ماهیت آن. (یادداشت مؤلف) : معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی). چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد. حافظ. ، صبح شدن. روز شدن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شود نامه پاسخ کنیم به دیدار تو روز فرخ کنیم. فردوسی. چون روشن شد بار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). ، در اصطلاح میخوارگان، کنایه از شراب خوردن و حالت خوشی و مستی پیدا کردن است
تابان گشتن. درخشان شدن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف) : که روشن شدی زو شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شوددل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. - روشن شدن انگور، نیک رسیده و پخته شدن آن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شد انگور همچون چراغ بکردند انگور هولک به باغ. صیدلانی (از اسدی). - روشن شدن (بودن) چشم یا دیده، قرور. قره. (دهار). به نور آمدن آن. از نابینایی و تاربینایی درآمدن آن: آنکس که گرش اعمی در خواب ببیند روشن شودش دیده ز پرنور جمالش. ناصرخسرو. - ، کنایه از رسیدن نشاط و خوشحالی و برق شادی در دیده در نتیجۀ یک خبر یا پیش آمد یا امر خوش، چون بازگشتن مسافر از غربت و بدنیا آمدن فرزند: چشمهامان روشن. چشمهاتان روشن. رجوع به مادۀ چشم روشن شدن شود. - روشن شدن دل و رای، کنایه ازشادمان گشتن. مسرور شدن: بجایی بگویم سخنهای تو که روشن شود زو دل و رای تو. فردوسی. ، افروختن. فروختن. افروخته شدن. برافروختن. اشتعال. مشتعل شدن. وقود. مقابل خاموش شدن. (یادداشت مؤلف) : یک داغ دل بس است برای قبیله ای روشن شود هزار چراغ از فتیله ای. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - روشن شدن سواد، روشن کردن سواد. ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب ’روشن کردن سواد’ در ذیل مادۀ روشن کردن شود. ، وضوح. (تاج المصادربیهقی) (دهار). آشکار شدن. مقابل پنهان شدن. مقابل مخفی شدن. (از یادداشت مؤلف). معلوم شدن. پیداآمدن. پدیدار گشتن. واضح شدن: ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست. مسعودسعد. روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوا بود. (کلیله و دمنه). پس از این جای، روشن میشودکی... (سندبادنامه). گر خاک مرده بازکنی روشنت شود کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ. سعدی. بیار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن. حافظ. - روشن شدن کار یا حال یا وضعی، از میان رفتن ابهام و اشکال آن. زایل شدن موانع و ابهامات آن. آشکار شدن حقیقت و ماهیت آن. (یادداشت مؤلف) : معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی). چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد. حافظ. ، صبح شدن. روز شدن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شود نامه پاسخ کنیم به دیدار تو روز فرخ کنیم. فردوسی. چون روشن شد بار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). ، در اصطلاح میخوارگان، کنایه از شراب خوردن و حالت خوشی و مستی پیدا کردن است
آنکه جبین او روشن است. گشاده روی: جبهۀ او را گشایشهایی از چین غضب موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را. صائب (از آنندراج). باد ز عدل شه روشن جبین روی زمین غیرت خلد برین. ؟ (از حبیب السیر)
آنکه جبین او روشن است. گشاده روی: جبهۀ او را گشایشهایی از چین غضب موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را. صائب (از آنندراج). باد ز عدل شه روشن جبین روی زمین غیرت خلد برین. ؟ (از حبیب السیر)